قصه کودکانه اولین حیوان خانگی من
به گزارش مجله پریها، اسم من کایلیه و دوست دارم داستان اولین حیوون خونگیم رو براتون تعریف کنم. من الان دیگه بزرگ شدم و برای خودم یک خانواده دارم! ولی امروز میخوام خاطرات بچگیم رو براتون تعریف کنم! زمانی که هفت ساله بودم!
البته نیازی نیست که خیلی فکر کنم تا خاطراتم یادم بیاد! آخه میدونید؟! من همهی خاطراتم رو توی دفترچه خاطرات مینوشتم. اگر تو هم نوشتن بلدی ولی هنوز دفتر خاطرات نداری که خاطراتتو داخلش بنویسی، بهتره که خیلی زود یکی بخری!
این طوری، وقتی بزرگ شدی میتونی نوشتههات رو بخونی و کلی از خاطراتت لذت ببری!
آهان! پیداش کردم! این همون صفحه است که دنبالش میگشتم!
بیشتر بخوانید: قصه کودکانه برای خواب
بیایید تا با هم این صفحه رو بخونیم:
دفترچه خاطرات عزیزم! من امروز از مادرم پرسیدم که آیا میتونم یک حیوون خانگی داشته باشم یا نه! اون بهم گفت که نه! مادرم گفت که حیوانات خانگی کلی مسئولیت دارن و تازه خیلی هم خونه رو به هم میریزن.
مادرم میگه که من به اندازهی کافی بزرگ نشدم که بتونم مسئولیت یک حیوون خونگی رو به عهده بگیرم! ولی من میدونم که خیلی خوب میتونم از حیوون خونگیم مراقبت کنم!
من خیلی ناراحتم! من واقعا و از ته دل دوست دارم که یک حیوون خونگی برای خودم داشته باشم!
همین طور که دارم دفترچهی خاطرات رو میخونم، خاطراتم خیلی خیلی واضح توی ذهنم میان!
قوهی تخیل و خاطرات، مثل ماشین زمان عمل میکنن! آدم با اونها میتونه به گذشته سفر کنه!
من یادم میاد که تازه از مدرسه برگشته بودم خونه و کیف وکتابهام رو سر جاشون گذاشته بودم! مادرم به من گفت:
کایلی! اگر تکلیف داری، بهتره خیلی زود اونا رو انجام بدی! برادرت امشب قراره خونهی دوستش بخوابه و و من تصمیم گرفتم تو رو با خودم به شهربازیای ببرم که تازه به شهر اومده!
من خیلی خیلی شاد و هیجلنزده بودم! در حدی که از خوشحالی شروع کردم به رقصیدن! حسابی دستام رو تکون دادم و بالا و پایین پریدم! تازه دستام رو گذاشتم روی گوشام و لبهام رو عین ماهیها جمع کردم!
من فریاد زدم:
من همین الان مشقهام رو مینویسم مامان! قول میدم که زود تموم بشن!
و بعد شروع کرد به آهنگ خوندن:
هورا! هورا! داریم میریم به شهربازی!
هورا! هورا! داریم میریم به شهربازی!
هورا! هورا! داریم میریم به شهربازی!
وقتی به شهربازی رسیدیم، مادرم پرسید:
کایلی! دوست داری اول چی کار کنی؟
من بدون معطلی جواب دادم:
بریم پشمک بخوریم! پشمک خوشمزه!
مادرم برای خودش پشمک نخرید ولی من یک پشمک بزرگ رنگین کمونی گرفتم که حسابی نرم بود! خیلی خیلی شیرین و خوشمزه بود! من هنوز میتونم مزهاش رو زیر زبونم حس کنم!
بعد از خوردن پشمک، من به مادرم گفتم:
مامان! مامان! بیا بریم سوار چرخ و فلک بشیم!
من و مامانم یک مقدار تو صف ایستادیم تا نوبتمون شد! ما روی صندلی نشستیم و مادرم کمربندهامون رو بست!
وقتی چرخ و فلک شروع کرد به چرخیدن من حسابی هیجانزده شدم! آخه ما داشتیم بالاتر و بالاتر میرفتیم. وقتی به بالاترین نقطه رسیدیم، من تونستم کل شهرمون رو ببینم!
وقتی که چرخ و فلک شروع کرد به پایین اومدن، من حس کردم یک نفر داره داخل شکمم رو قلقلک میده! من حسابی خندیدم!
بیشتر بخوانید: قصه کودکانه
از چرخ و فلک که پیاده شدیم، به مادرم گفتم:
مامان بیا بریم اون بازی رو انجام بدیم! همون جا! اون جا که بچهها دارن توپ پرتاب میکنن!
وقتی که نزدیکتر شدیم، من چند تا تنگ ماهی دیدم که داخلشون ماهی بود! من حسابی تعجب کردم! با خوشحالی به مرد پشت میز گفتم:
آقا! میشه لطفا به من بگید که این بازی چطوریه؟!
اون آقا با مهربونی گفت:
من به تو یک توپ میدم. اگر بتونی اونو توی سبد بندازی، میتونی یکی از این ماهیها رو ببری تا حیوون خونگی تو باشه!
من که تا اسم حیوون خونگی رو شنیدم، حسابی خوشحال شدم، اما مادرم گفت:
کایلی! بیا بریم سراغ یک بازی دیگه! من که بهت گفتم! تو اجازه نداری حیوون خونگی داشته باشی!
من با ناراحتی گفتم:
مامان! لطفا! لطفا!
مرد پشت میزبه مادرم گفت:
خانم! این خیلی بازی سختیه! فکر نمیکنم دخترتون بتونه برنده بشه! نیازی به نگرانی نیست!
من دوباره گفتم:
مامان! لطفا! لطفا!
مادرم گفت:
خیلی خب کایلی! اگر بتونی با یک بار تلاش، توپ رو توی سبد بندازی، میتونی این ماهی رو بیاری تا حیوون خونگیت باشه!
من نمیتونستم باور کنم! مادرم گفته بود که من میتونم یک ماهی داشته باشم! من به ماهیها نگاه کردم! یک ماهی خیلی زیبا پیدا کردم! اون قشنگترین ماهیای بود که من تو کل عمرم دیده بودم!
من باید حتما برنده میشدم تا بتونم اونو داشته باشم!
من آروم توپ رو برداشتم و نشونهگیری کردم! به آرومی توپ رو انداختم! خیلی خیلی هیجانزده بودم! باورم نمیشد! من موفق شده بودم!
اون آقا با مهربونی گفت:
ما یک برندهی بزرگ داریم!
اون بهم یک تنگ ماهی داد که داخلش خوشگلترین ماهی دنیا بود! من با خوشحالی به ماهی گفتم:
من دلم میخواد اسمت رو بذارم ویوی!
و من مطمئنم که ماهی کوچولو به من لبخند زد!
من به مامانم نگاه کردم! قیافهی مامان حسابی عجیب شده بود!
آقا به من گفت:
یادت باشه که باید به اندازه بهش غذا بدی! نه کم و نه زیاد!
من اولین حیوون خونگیم رو داشتم!
وقتی رسیدیم حونه، به مامانم گفتم:
مامان نگران نباش! من خیلی خیلی خوب از ویوی مراقبت میکنم!
من هر روز بهش غذا میدادم و باهاش حرف میزدم! تازه سعی کردم که بهش چند تا کار جالب یاد بدم، اما اون یاد نگرفت!
بعد از چند هفته، حس کردم که ویوی مثل قبل شاد نیست! اون به نظر کمی مریض میومد! من از مادرم پرسیدم:
مامان! تو میدونی که ویوی چش شده؟!
اما مادرم جواب داد:
نه عزیزم! من نمیدونم! من هیچوقت حیوون خونگی نداشتم! تازه! تو گفتی که مسئولیت ویوی با توعه!
من حسابی ناراحت بودم! اصلا دلم نمیخواست که اتفاقی برای ویوی بیوفته!
مادرم به من گفت:
کایلی! توی خونهی همسایهی بغلی یک حوض ماهی هست! شاید صاحب اونجا بتونه به ویوی کمک بکنه!
من تنگ ویوی رو برداشتم و با مادرم به سمت خونهی همسایه راه افتادیم! من تا جایی که میتونستم تند حرکت میکردم و مادرم هم پشت سرم میومد! من مرد همسایه رو خیلی زیاد دیده بودم! من میدونستم که اون یک مرد پیره و کلی بچه و نوه داره! اما تا قبل از اون روز باهاش حرف نزده بودم!
کمی مضطرب و نگران بودم! اما جرئتم رو جمع کردم و زنگ در رو فشار دادم!
وقتی که مرد همسایه در رو باز کرد، من با صدایی ناراحت گفتم:
سلا من کایلی هستم! ما توی خونهی بغلی زندگی میکنیم!
اون آقا با مهربونی گفت:
از دیدنت خوشحالم کایلی! من تد هستم! اوه! میبینم که یک ماهی خیلی قشنگ داری! اسمش چیه؟
من جواب دادم:
اسمش ویویه!
تد ادامه داد:
به نظر میاد که باید آب تنگ ویوی رو عوض کنیم تا سرحال بشه! دنبال من بیا تا ویوی رو دوباره شاداب و سرحال کنیم!